ابتدا به ساکن ، خدمت خواننده گرامی عارضم که زبان قاصر من و دانش ناقص ادبیاتم با نمره ای به دشواری 12 املایم را که با انشاهای مامان نویس همیشه کارگشا درهم آمیزم انتظار فاجعه ی ادبی پر مشقتی را در سرم متابدر میسازد ، اما آنچه مرا به نوشتن وامیدارد همان حسی است که مرا به سفر واداشت و بهتر است نامی بر آن ننهم که چون چنین کنم بی شک در آینده پشیمان شوم ، برای خودداری از غیرقابل خوانده شدن این گزارش به من حق دهید که فرهنگ معین را در طول این نگارش بر زیر دست نگاهوار باشم . آن خجسته روزی که قصد سفر به خطه ی سرسبز شمال از زبان دوستان بالاخص رسول و رها جاری شد ، در ابتدا با خویشتن اندیشه ای کردم که با این حال گرفته و اوضاع اسف بار مملکتی و همسفرانی چنین تاریخ گذشته ، این سفر ره به جایی نبرد ، در حالی که با غب غبه ی صدا در گلو، خودم را آماده ی وتوی پیشنهاد مذبور می کردم نا خودآگاه دل لرزید و این مخ معیوب را به تفکری دوباره واداشت ، آنچه که در اول به ذهنکم خطور کرد این بود که مخالفت این حقیر ، مخالفت چندمین باره محسوب می شد و بقول همسالان ، خودم را ضایع می کردم و ثانیا محتمل ، این سفر امکانی بود برای تجدید قوا و تفکر درباره یتیمی که این روزها از همیشه مرا بیشتر به خود می خواند و او کسی نیست جز پایان نامه ی بی صاحب مانده ی فوقش لیسانس من و فراغت از تفکرات مخرب و ویرانگر حاکم سیاسی کشور ؛ گرچه فراغت از اوضاع به وقوع پیوست اما نیلی به منظور پایان نامه انجام نیافت ! این سفر در کنار تمام شیرینی هایش تلخی هایی را نیز به همراه داشت . |
![]() |
برای کوتاهی خطابه و درد نیاوردن سر شما از زیبایی های دو سامان ( ماسوله و قلعه رودخان ) و تجدید دیدار با این دو یار قدیمی می گذرم و به نکته ای که شدیدا دلم را می فشرد می پردازم . روزی که بر اثر یک رای گیری نمایشی از تعدادی فریب خورده ی آقا محمد همسر رها و راننده گرامی تور ، برنامه سفر تغییر کرده و از اطراف ماسوله به سمت ساحل سابقا زیبای گیسوم تنظیم شد ، نمی دانستم چه سرنوشت شومی در انتظارمان است ، میزان انباشت زباله و آلودگی به حدی در جنگل گیسوم خودنمایی می کرد که دلسوزی در مقابل چنین فجیعتی کمترین کار هر انسان نمایی است . فرضیه ای هم از سوی آقا محمد در مورد این فجیعت ارائه شد که در ابتدای کار بسیار با آن موافق بودم اما امروز بعد از کلی درگیری درونی تا حدود زیادی با آن مخالفم ، این نگاه از این قرار بود که این نیز بخشی از نافرمانی مدنی مردم سرخورده از جمهوریت و ناراضی از دولت است ، شاید ترجیح صدای نامانوس موسیقی به صدای گوش نواز طبیعت توسط مردم ناشی از بیماری اجتماعیی تغذیه شده از همین مطلب باشد اما ریختن آشغال نمی تواند عنوان مدنیت را یدک بکشد که این خود تخریب است ، نهادینه شدن رفتاری ظالمانه و با قساوت تمام با طبیعتی که از ابتدا درگیر دموکراسی مسخره ساخته ذهن معیوب ما نبوده و در حال تبدیل شدن به ارزش فرهنگی است ! اگر با کلمات ناقص و ناتوانم بخواهم آنها را توصیف کنم از رسول ( ملقب به آشغال بتوسط من ) رفیق پر جنبه ام شروع میکنم که با تقبل دشواری های بسیار برنامه ریزی و اجرای تور را بر عهده داشت ، پرجنبه ( یعنی با جنبه بسیار بالا ) یا پرظرفیت به خاطر تحمل شوخی های تند و نیش دار من که اگر کسی با خودم چنین می کرد بر نمیتافتم ، البته گوشه ای از این شوخی ها نصیب مریم هم شد ، راستی گفتم مریم ، مهربانی که در اوج کثافت ( لقب خودمه که رسول خان تنفیذ نمودن ) جنگل گیسوم حواسش به تار عنکبوتها ( که بنده فوبیای آن را دارم ) بود که نکند با عبور ما پاره شود و مرتب این نکته را به ما و دختر خاله اش گوشزد میکرد .
|