لیلا فرمانی: پارسال عروس شدم امسال روزه گرفت

 

لیلا فرمانی: پارسال عروس شدم امسال روزه گرفت

من پولونا هستم اهل اسلوانی .
سال گذشه در ماه جولای در یک تور بیست روزه به ایران آمدم. عاشق سفرم. سفر برای من تجربه منحصر به فردی است که بار دیگر خودم را مرور کنم. فرصتی است که زندگی را به معنای واقعی کلمه زندگی کنم وخودم را در مکان غریب با نا آشنایانی که به زودی با آنها آشنا می شوم پیدا می کنم . هم پارسال و هم امسال خیلی ها با سفر من به ایران مخالف بودند . مگه نمی دونی ایران چه خبره ،مگه اخباررا نشنیدی ؟

پارسال آمدم و سفر تبدیل شد به یکی از بهترین سفرهایم و امسال نیز باز آمدم و باز خواهم آمد .ديدن زیبایی های طبیعت ،هنر،معماری ، تاریخ ایران در شیراز ،اصفهان ، یزد ، تبریز ، پرسپولیس ، سلطانیه ، ابیانه ، ماسوله ،کندوان که در سفر اولم  دیدم کافی است تا هر گردشگری با احترام بگوید ایران بی نظیر و زیباست ،ولی آنچه که ایران را برای من منحصر به فرد کرده مهمان نوازی و فرهنگ ایرانی است .

قبل از سفر به ایران خیلی مطالعه کردم ، بعد از سفر نیز مطالعه کردم ولی در سفرم آنچه را که می دانستم ونمی دانستم به شیوه ای منحصر به فرد تجربه کردم . دوستم لیلا از من خواسته از تجربه سفرم به ایران بگوییم و من به دو مورد از بهترین خاطراتم در سفرهایم اشاره می کنم . خاطره اول مربوط به عروس شدنم درسال گذشته است .

لیلا در این سفر راهنمای ما بود . او شیوه منحصر به فرد خود را به عنوان راهنما دارد . او در سفر توضیح نمی دهد، نشان می دهد . او سفر را تبدیل به داستانی می کند که ما،هم شخصیت هایش هستیم و هم خواننده اش. یادم نمی رود شبی را که در ماسوله همه زنهای گروه در هتل اتاق آپارتمانی در یک اتاق جمع بودیم لیلا برای ما یکی از قصه های هزار و یک شب را گفت و در همان حین ما را با افسانه های ایرانی آشنا کرد . ولی آنچه که از سفر اول برای همیشه در خاطرم حک شده مراسم ازدواج ایرانی است چرا که من نیز یکی از شخصیت های آن بودم .

لیلا معتقد است که گردشگران تمام اطلاعات تاریخی را سفر به انتها نرسیده فراموش خواهند کرد و گهگاه به شوخی از ما در مورد مکانهایی که بازدید کرده بودیم واو توضیح داده بود سئوالاتی می پرسید که ماهم جوابش را به یاد نمی آوردیم . او معتقد است مطالبی که شبیه داستان باشند به ندرت و یا دیرتر از ذهن پاک می شوند. گروه ما که اکثرا جوان و میانسال بودیم دوست داشتیم که در مورد مراسم ازدواج ایرانیها بدانیم و اوگفت باید تا یزد صبر کنید .

بعد از اینکه مراسم عروسی را در هتل کهن کاشانه یزد  بر پا کردیم فهمیدیم که این مکان بهترین مکان برای مراسم عروسی بود.خانه ای سنتی و بسیار زیبا در محله قدیمی یزد با مدیریت خانواده ای بسیار مهربان. عصر عروسی لیلا از آنها خواست که به ما چادر سفید قرض دهند .آنها آ ینه و شمعدان هم آوردند .شیرینی خریدیم .گل خریدیم و لیلا دو مخروط سفید رنگ که با گل تزیین شده بودند خرید و حدس زدیم همه اینها قرار است در مراسم عروسی استفاده شوند.

راستی عسل و ماست هم خریدیم. من به عنوان عروس انتخاب شدم . برانکو یکی از مردان جوان گروه که با همسرش همسفر مابود به عنوان داماد انتخاب شد . لیلا گروه را به دو دسته خانواده عروس و داماد تقسیم کرد و در دوگروه روی تخت های ایوان هتل نشستیم . لیلا نقش مادر مرا بازی می کرد و چند نفراز گروه نیز نقش خواهر و خاله و عمه های من را بازی کردند. پدر و مادر و خواهر و خاله های داماد نیز انتخاب شدند. لیلا هم توضیح می داد و هم بازی می کرد و ما هم می شنیدیم و هم بازی می کردیم . من و داماد در دانشگاه هم کلاس بودیم و آشنا شدیم .

او از من خوشش امد و به خواستگاری من آمد . مهریه را تعیین کردیم و چقدر خندیدیم . لیلا به عنوان مادر من چقدر با جدیت تلاش می کرد که تعداد سکه های مهریه دخترش بالا باشد. مادر داماد هم یاد گرفت که چگونه مخا لفت کند. تمام کارکنان هتل و مسافران دیگر هتل جمع شده و به عروسی ما آمده بودند .لیلا یادم داد که وقتی کنار داماد نشستم چگونه محجوبانه نگاه کنم . مراسم قند سابیدن ( همان مخروط های سفید رنگ)  حلقه دست کردن ، شیوه عسل وماست خوردن عروس و داماد ، متلک گفتن عمه های داماد به خاله های عروس ،اینکه بعد از سه بار،به داماد بله گفتم و چطور تمرین می کردیم تا کل بزنیم ، همه در خاطرات من هنوز زنده است.
بعدها که  اعضا گروه در اسلوانی در مراسمی دور هم جمع شدیم همه از شب عروسی حرف می زدند و خیلی ها همدیگررا هنوز خاله عروس و خواهر داماد صدا می زدند.همگی از سفرمان خاطره ها داشتیم.

aroos2

امسال باز برگشتم . دلم برای ایران ، لیلا ، مرد م مهمان نواز ایران تنگ شده بود. این بار سفر من به ایران  تجربه دیگری است . برنامه سفر خاصی ندارم . فقط می دانم در این سفر بعد از ورودم به تهران با لیلا به شیراز می رویم . در سفر قبلی همه گرو ه می دانستند وقتی لیلا می پرسد بهترین شهر ایران کدام است؟ باید بگوییم البته و بدن شک شیراز. در کل سفر در مورد این قضیه خیلی شوخی می کردیم .

چقدر شیرازی ها شهرشان را دوست دارند . چقدر مهربانند و مهمان نواز . در سفر قبلی وقتی در شیراز بودیم شیرازیها می خواستند بدانند که اگر اصفهان هم بوده ایم ازکدام شهر  بیشتر خوشمان آمده است . جالب است که در اصفهان هم همین سئوال را در مورد شیراز داشتند.لیلا با شوخی می گفت  که این قضیه یک دعوای قدیمی است تا جائیکه حافظ رند و بی طرف هم 800 سال پیش وارد دعوا شده و البته طرف شیرازیها را گرفته است .البته گروه ما هم چون لیلا شیرازی بود و حافظ هم شیرازی طرف شیرازیها بودیم . چقدر ایرانیها و مخصوصا مردم شیراز حافظ را دوست دارند . وقتی به لیلا می گویم من هم دلم برای غروبهای حافظیه تنگ میشود ،می گوید این حرف را برای اینکه عروس شیرازی ها بشوم می زنم.

آنچه امسال سفرم را متفاوت کرد همزمانی آن با ماه رمضان بود. خیلی از گردشگران در ماه رمضان به کشورهای اسلامی سفر نمی کنند ولی انگار رمضان من را انتخاب کرده بود تا در ایران باشم.
شاید برای شما که ایرانی و مسلمان هستید و از کودکی تجربه ماه رمضان را داشته اید چندان عجیب نباشد که شیشه آب در دست در هوای گرم تابستان در خیابان آب نخورید ولی برای من تجربه جدید و جالبی بود. روزی با لیلا در شیراز در خیابان قدم می زدیم . هوا خیلی گرم بود ولی ما با وجودی که آب به همرا ه داشتیم اجازه نداشتیم به خاطر ماه رمضان آب بخوریم .لیلا آن روز برایم از ضرب  المثلی فارسی گفت به این مفهوم که آب در کوزه است و ما تشنه به دنبال آن هستیم و گفت این ضرب المثل مفهومی سمبولیک دارد.نمی دانم چرا احساس کردم که این ضرب المثل تمثیلی از زندگی من است.

خواهران و دوستان لیلا اسمم را ماهی گذاشته بودند.به نظر آنها من خیلی بیشتر از ایرانیها آب می خوردم.و همیشه می گفتند ماهی باید تو آب باشه و من هم این جمله فارسی را یاد گرفتم و هر بار که این جمله را مثل کلمات فارسی دیگری که یاد گرفته بودم تکرار می کردم ،به من  خیلی می خندیدند.خودم هم به خودم می خندیم .
وقتی گفتم می خواهم روزه بگیرم لادن خواهر لیلا گفت پولونا ماهی باید تو آب باشه تا...
لیلا پرسید مطئنی؟ و بعد با خنده گفت: ببینید پولونا برای اینکه شوهر ایرانی گیرش بیاد چه کارها که نمی کنه!

مطمئن نبودم ولی می خواستم رمضان و روزه راتجربه کنم . من مطالعات زیادی در مورد اسلام داشتم ولی تجربه آن منحصر به فردخواهد بود.در نگاه همه تحسین بود و این بیشتر مصمم کرد که حتما باید روزه بگیرم.

صدای در اتاقم را می شنوم .به ساعت نگاه می کنم . ساعت 4 صبح است .با زبان اسلوانی می گویم نه! خدای من نمی تونم . خوابم می یاد . نمی خوام روزه بگیرم.یک مرتبه به خودم می آیم. خوشحالم که لیلا زبان اسلوانی رابلد نیست . باید روزه بگیرم.
کتری به جوش آمده و می دانم تا 45 دقیقه دیگر فرصت دارم که غذا و آب بخورم و بعد از آن باید تا 15 ساعت هیچ چیزی نخورم.اشتها ندارم ولی سعی می کنم تا کمی میوه بخورم.می پرسم چکار کنم امرروز مسلمان باشم. لیلا بانگاهی شیطنت بار می گوید پس تصمیم گرفتی عروس ایرانیها بشی!
می گویم می خواهم مثل یک مسلمان واقعی روزه بگیرم و هیچ استثنایی در مورد من نباشد .

می گوید کسی که می خواهد مسلمان شود باید بگوید خدا یکی است ،  می گویم من هم که می دانم خدا یکی است . بعد می گوید باید به پیامبری محمد (ص)  به عنوان آ خرین پیامبر خدا اعتقاد داشته باشد می گویم اینکه معلومه محمد پیامبر مسلمانان است . می گوید ما شیعه ها می گوییم علی امام اول و برگزیده خدا بعد از پیامبر است. .علی را می شناسم . می دانم که انسان بزرگی است  . می گویم من هم می دانم که علی انسان بزرگی است.
بعد از اینکه حسابی می خندد می گوید تو مسلمان بودی و خبر نداشتیم و بعد توضیح می دهد که این جملات باید باور قلبی من باشد.
با خودم می گوییم ولی من امروز مسلمانم و همه اینها را قبول دارم . وضو می گیریم . با دقت حرکات او را دنبال می کنم . چقدر وضو گرفتن را دوست دارم . چه حرکات منظم و زیبایی دارد . لیلا می گوید باید قبل از نماز وضو بگیریم ولی قبل از  مطالعه ، قران خواندن ، اصلا همیشه خوب است وضو داشت . تصمیم می گیرم از این به بعد هر وقت به کلیسا می روم وضو بگیرم.
اذان می گویند .از خدا می خواهم که کمک کند تا آخر روزه بمانم.

aroos4

لیلا به شوخی می گوید در اذان می گویند  ای ماهی اسلوانی تا شب از آب خبری نیست و هر دو می خندیم.
قالی کوچک نماز را پهن می کند و نماز می خواند . من هم  می خواهم مثل یک مسلمان نماز بخوانم . وقتی نمازش تمام می شود می گویم یادم بده مثل تو نماز بخوانم . با شک و دودلی به من نگاه می کند. در مورد تعداد نماز صبح می گوید. از اینکه  نماز را به زبان عربی می خوانند. یاد م می دهد که به نام خداون بخشنده مهربان را با عربی بگویم . ولی در همان تکرار اول او را ناامید می کنم.نامیدانه می خندد و می گوید با   فرصتی که داریم بهتر است به شیوه خودت نماز بخوانی .

مثل یک مسلمان چادر می پوشم و سر قالی کوچک نماز رو به مکه می نشینم .. می دانم با همان خدایی حرف می زنم که چند لحظه قبل لیلا در نماز ش با او حرف می زد و دعا می کنم.
بعد از نماز می گویم خدا چقدر باهوش است که تمام زبانها را می داند. لیلا می خندد. با خودم فکر می کنم ولی حقیقت دارد خدا زبان دل همه ما را می فهمد.
تا ظهر نه احساس گرسنگی دارم و نه احساس تشنگی . ازاینکه 7 ساعت طاقت آورده ام خوشحالم و امیدوار .

ظهر باید نماز بخوانیم .  لیلا دوباره وضو می گیرد . می پرسم امروز که ما وضو گرفتیم ؟ می خندد و پرسد مگر امروز بعد از نماز  نخوابیدی ؟ مگر دستشویی نرفتی؟ بعد توضیح می دهد که چرا باید دوباره وضو بگیریم . همراه وضو گرفتن کلمه وضو را تمرین می کنم . وضو.. ودو ..وووضو
بعد از وضو نماز می خوانیم. چقدر با چادر نماز احساس با ارزش بودن می کنم و به خودمی بالم که اجازه دارم از وسایل خصوصی نماز یک انسان دیگر استفاده کنم . احساس می کنم خیلی مهم است که به من اجازه داده اند به وسایل مقدس آنها استفاده کنم.
بعد از نماز آنقدر حرف می زنیم ، و حرف می زنیم و حرف می زنیم که هردو از اینکه ساعت 6 بعدازظهر است تعجب می کنیم .من از مراسم های مذهبی مسیحیت و داستانهای انجیل می گویم و لیلا از قانونهای نماز وروزه و داستانهای قران . هیچ وقت از صحبت کردن در مورد مذهب اینقدر لذت نبرده ام .

برای خرید نان بیرون می رویم . صف بسیار طولانی است . ولی لیلا جلوصف می رود. تعجب می کنم که چرا هیچ کس به او اعتراضی نمی کند .شاید می دانند ما روزه هستیم و بعد یادم می افتد در ایران خیلی ها روزه هستند. او برایم توضیح می دهد که برای خرید 1 عدد نان به ایستادن در صف اصلی نیازی نیست. با خودم می گویم این ایرانی ها عجب قوانین جالبی دارند! بوی نان گرسنه ام  می کند .این نان را که در داخل یک تنور پر از سنگ درست می شود خیلی دوست دارم. 1 ساعت دیگر تا اذان باقی مانده است.در راه شیرینی می خریم که شکل خیلی خوشمزه ای دارد و لیلا می گوید این شیرینی مخصوص  ماه رمضان است.

نیم ساعت دیگر تا پایان روزه مانده است . دوستان و خانواده لیلا  که میدانند  قرار بوده روزه بگیرم تماس می گیرند و وقتی می فهمند موفق شدهام تبریک می گویند (گبول باشه. گبول باشه) نمی توانم خوب تلفظش کنم. به  خودم میبالم و خوشحالم که امروز را روزه گرفتم.
در حال وضو گرفتن بودم که اذان گفتند .صورتم خیس است . گریه ام می گیرد . خدایا متشکرم .
لیلا مرا میبوسد  و می پرسد خوب امروز چه کلماتی یاد گرفتی .میگویم اذان،وضو، زولیبی .گبول باشه
می دانم که تلفظ کردنم افتضاح است.هر دو می خندیم.