من عبرتم! برای راهنمای توری!

درتمام سال هایی که راهنمای تور بوده ام ، با افراد بسیاری برخورده ام که وقتی می شنوند راهنمای تور هستی با نگاهی حاکی از حسرت می گویند چه شغل خوبی! حتما به همه جا سفر می کنید. به سادگی از کنار بسیاری از این نگا ه ها می گذرم . باورم این است که هرکس دغدغه سفر را داشته باشد راهی برای سفر رفتن خواهد یافت . ولی زمان هایی بوده که مغلوب این نگا ه ها شده ام.

اولین بار 8 سال پیش بود. وقتی که من فکر می کردم من بالا هستم و او پائین! شاید تفاوت قد هایمان این توهم را برایم ایجاد کرده بود.دلم برایش سوخت. او کوچک بود در برابر من که بلند قد بودم، با دست  و پاهایی که شاید به زور یک سوم دست و پاهایم بودند و کف دستان کوچکش که وقتی برای اولین بار با او دست دادم تا مدتی دستم مور مور می کرد. با چشمان آبی اش نگاهم کرد و گفت " پس راهنمای تور هستی، خوش به حالت  هر جا که بخواهی می روی! من هم عاشق سفرم . دلم برایش سوخت و من پشت آن چشمانی آبی به جای یک دریای بزرگ یک برکه کوچک دیدم و از خدا به خود خدا شکایت کردم.این طفلک بیچاره را معلول کردی، بی پول کردی، عاشق سفر کردی کم نیست. من را هم گذاشتی سر راهش تا او رابیشتر بسوزانی! معمولا در این مواقع خدا به من پاسخی نمی دهد . صبورانه پاسخ به من را به زمانی دیگر موکول می کند.خدا آنقدر صبور است که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی آید که سئوالم چه بود؟

یک سال بعد او زنگ می زند. قصد سفر به هند را دارد.پول از کجا آورده؟ با این شرایط چطور می خواهد برود؟ می گوید شخصی ناشناس پول سفر او و همراهش را پرداخته که به هند بروند. با خنده میگویم حالا که بدون من سفر می روی و تنها خوری می کنی الهی کوفتت بشه! فردا دوباره تماس می گیرد.همراهش به دلیلی قادر به همراهی او نیست . می پرسد سفر هند مجانی می آیی؟ با او به هند می روم  و دراین سفر که من قوی و سالم هستم و او معلول و ضعیف و اصلا به همین علت با او همراه شده ام ، کمر درد می گیرم . خدایا چه می کنی با من! با همان دستان کوچکی که وقتی برای بار اول با هم دست دادیم ، دستم مور مور شد پمادی هندی به کمرم می مالد. " دستت درد نکنه! همین جا ! همین جای کمرم خیلی درد داره! همین جا را ماساژ بده" . به چشمانش که نگاه می کنم پشت آبی پشمانش دریا را می بینم.خدایا دیگر در کارهایت دخالت نمی کنم.

دومین بار 2 سال پیش در فرانسه بود. در پاریس باشی و راهنمای تور باشی و موزه لوور را نبینی!! مگر گناهی از این بالاتر هم میشود؟! ولی همسفرانت حوصله لوور را ندارند.پاریس یعنی خرید! چرا باید وقتمان را در موزه لوورتلف کنیم وقتی خودمان اصلش را در تخت جمشید داریم.

قبول! ولی بدون اینکه موزه لوور را دیده باشی چگونه می توانی جلو دیگران پز موزه لووررا بدهی؟ با این دلیل محکم به موزه می رویم.خدای من !در لووراز درد سرم دارد می ترکد.ما در لوور هیچ چیز را نمی بینیم .ما آمده ایم به بخش ایران موزه لوور تا فقط حضور خود را در این مکان ثبت کنیم و همه رااز هخامنشیان تا جمهوری اسلامی به خاطر بدبختیها و عقب ماندگی هایمان زیر سئوال ببریم. " تو را خدا این سر ستون را نگاه کن! خاک بر سرما! ما که لیاقت حفظ این ها ! را نداشتیم و نداریم . همون بهتر که اینجا باشند. خارجی ها بهتر از ما می دانند چطور از این ها! نگهداری کنند. زود باشید، عجله کنید بریم . من حتما باید اوپیراهنو از بنتون بخرم."
بعد چیزی توجه ما را جلب می کند. آن زن را ببین.
کدام زن؟
زنی که نابیناست.
بگو آخه طفلکی تو با این چشم های کورت برای چی آمدی موزه لوور؟ چی می تونی ببینی؟
با خودم می گویم خدای من! من هم از موزه لوور چیزی ندیدم.
در بخش مجسمه های لوور زن نابینا را با همراهش می بینیم . با چه لذتی لوور را می بیند!
سومین با ر ، ماه گذشته بود که مغلوب چشم ها شدم. با دوست خارجی ام مهمان او هستیم. سا لها است که پاهایش با هم در یک روز بارانی یا برفی در یک خیابان زیبا و خلوت با هم هم قدم نشده اند. مد ت ها است که ویلچرش قبول زحمت کرده و سعی می کند به جای پاها همراهش باشد. همیشه بعد از تور هایم به سراغش می روم و یک صنایع دستی کوچ هم برایش هدیه می برم تا نسیمی از مکان هایی را که هرگز نخواهد توانست به آن ها سفر کند استشمام کند و از سفر برایش می گویم. به او می گویم قرار است با این دوستم  جمعه به کیش برویم .

چقدر خوب! خوش بگذره! من تا حالا در یا را ندیدم ولی عاشق دریاهستم.
در نگاهش حسرتی است که می گوید امیدوارم به شما خوش بگذرد ولی ایکاش من هم میتوانسم با شما بیایم.
من راز نگا ه ها را می دانم و باز به خدا از خدا شکایت می کنم. خدایا چرا؟
صدایی در دلم می گوید به پاس اینکه  سالها ست پاهایت را قوت بخشیده ام تا به هر کجا که بخواهی بروی ، یک بار به جای شکایت و چرا گفتن  یک با رهم تو پا باش!

می پرسم با ما می آیی کیش؟ و بلافاصله دلم از پرسیدن این سئوال سخت پشیمان می شود.
از همراهم می پرسم نظرت در مورد اینکه او با ما بیاید چیست؟ با صراحت لهجه ای که از خارجی ها سراغ دارم ، منتظرم که بگوید : با شرایطی که او دارد ، تعطیلات ما به هم می خورد . شاید بهتر باشد که نیاید. منتظرم این جمله را بگوید و من ظرافتی که در ترجمه بکار می بندم، پیشنهادم را پس بگیرم.
همراهم بدون لحظه ای تردید می گوید: حتما! باید بیاید. با هم او را می بریم.
خدای من چگونه او را ببریم؟ چگونه حملش کنیم؟ ما مثلا می خاهیم برویم تعطیلات.
او چشمانش نا امیدانه برق می زنند. دل و زبانش یکی هستند.دلم می خواهد بیایم . خیلی هم دلم می خواد بیام. ولی فکر کنم با شرایطی که من دارم وجود من جز زحمت برای شما نباشد.

دلم گفته اش را تائید می کند ولی زبانم دروغ می گوید. این چه حرفیه! اگر شما بیایید به ما هم بیشتر خوش میگذره!  با خودم میگویم چطور خوش میگذره؟ ما می خواهیم بریم غواصی، جت اسکی، شنا ، پارک دلفین ها، تازه می خواهیم دور جزیره هم دوچرخه سواری کنیم . نمیشه شما را با خودمون ببریم . نمی تونیم تو هتل هم تنهاتون بذاریم!
وقتی که بلیط چارتر را به او می دهم و می دانم که امیدی به کنسل کردن پرواز چارتر نیست سعی می کنم دلم را راضی کنم که حالا یه کاریش می کنیم .

من که به عنوان راهنما مثلا همه فوت و فن سفر را می دانم در فرودگاه در مانده و سرگردانم که چطور می توان برای افرادی با ویلچر خدمات ویژه درخواست کرد. مسئول خدمات ویژه به او می گوید ، لطفا از روی ویلچرتون جابجا بشید و روی این ویلچر بنشینید. خدای من! این مرد چه فکری می کند! شاید فکر می کند او به خاطر کمی تنوع روی این ویلچر نشسته یا روی ویلچر نشسته تا کمی خستگی در کند.

می گویم ایشان..... و می بیند که من پاهای او را که حتی توان در کنار هم قرار گرفتن ندارند را با دست به هم نزدیک می کنم . هم او می فهمد و هم من می فهمم که اوضاع از چه قرار است. او می فهمد که در این شرایط او مردی غریبه نیست . برادری مهربان است که باید زیر بازو های خواهرش را بگیرد . ببخشید خواهرم! تا ما هم پاهایش را بلند کنیم تا جابجایش کنیم.
خودم را می بینم که آدم خوبی به نظر می آیم و در این سفر بارها فکر کردند که دوست خوبیست .خدایا تو بهتر از هر کسی ذلتم را می دانی و می بینی! تو می دانی که آدم های خوب آن رانند گانی بودند که صبورانه به ویلچر ما اجازه می دانند که از آنها سبقت بگیرد حتی اگر راهنما نزده بودیم.انسان های خوب کارگران سیاه چرده و ریز نقش هتل بودند که دل روشنی داشتند و مثل پهلوانان بزرگ ویلچر را در زمان ورود و خروج به هتل بالا وپائین می کردند. انسان خوب همسفرانمان بودند که همسفرخوب را در این سفر معنا کردند و او که هر بار کمه بالا و پائینش کردند و هر بار که نیاز، به گفتن شرمنده ام وادارش می ساخت .غرورش، نخوت درونم را شرمنده می کرد.

خدای من! ما هم شنا رفتیم و هم غواصی و جت اسکی! حتی در جزیره هم دوچرخه سواری کردیم.و او فقط کنار دریا نشست و با دریا درد دل کرد. با ما به خرید هم آمد تا در انبوه خرید های ما برای نوه کوچکش هدیه ای بخرد.او از سفر فقط همین را می خواست و بس.
موقع خداحافظی تشکر کرد. شاد بود و چشمهایش برق می زد.از چه کسی تشکر می کند؟ خودم را دیدم که از خدا فرصت ها گرفتم و هیچگاه شکر نکردم و یک با ر  هم که مرا اسباب فرصتی کرد، دلم عاشقانه همراهی نمی کرد.

من عبرتم! برای راهنمای توری! شاید جایی به یاد آورد که سفر حسرت خیلی هاست.... حال آنکه او همیشه مسافر است.